چه خبرته ای عمر؟ چرا این همه عجله و شتاب؟ حالا که تازه داریم می فهمیم چی میخوایم و کی هستیم چرا اینطور زود میگذری؟ تو باید بمونی. باید آرام تر بگذری.به جای اون سالهایی که درست مثل کیک تولد میشه با یه کاردک برش ش زد و جداشد کرد از تنه ی حیات. اون سالهای بی خود 15 تا 18 سالگی که نه پاییزش رنگ داشت نه زمستون ش آغوش.

عمر عمر عبوس و قانون مدار و وظیفه شناس. حداقل جایی که ما زندگی میکنیم امروز بهتر از دیروز نیست. پس لطفا دست ازین دویدن بردار. ما هر صبح خبرای وحشتناکی می شنویم. هر شب یه فکر اضافه شده به فکرهامون. پس لطفا دست بردار ازین فرار رو به جلو. 

اگه الان این آقای سیاهپوش شرکت کناری نیومده بود رد بشه با همون نگاه ممتددش از سر میز ناهار، قشنگ صدای عر زدنم را هم پای همین کیبورد میشنیدی. من ازین روزا نمیخواهم بگذرم. نمیخواهم زود تموم شه. زندگی یادم داأه هر مرحله از زندگی گرچه پله ی رشد و ارتقائه اما عجیب سنگین ه.  تجربه نشون داده من پای تصمیماتم و انتخاب هایم می مونم و نه آدم ول کردن هستم نه آدم دورویی و منفعت  یک طرفه را پیش بردن. من لعنتی مثل یک ایمان پای هرچی اجازه بدهم وارد زندگی م ش می مونم و این خیلی جان کاه هه در بلند مدت. عین تغذیه کردن یه موجود از روح و جسم ات و کمک وزن گرفتن و سنگین شدن. من هم با تصمیماتم وزن کم میکنم و اضافه میکنم. من هم باهاشون پیر میشم و دوباره جوان میزنم در رویدادی جدید.  برای همین من دیگه نمیخواهم عجله کنم برای رسیدن به چیزی یا کسی چون میدونم اگه در زمان درست ش نباشه، وی ویل نات اینجوی ایت تو د فووول. 

 اینجارو- این قسمت از عمرم که 27 سالگیه-  دوست دارم و نمیخواهم تموم شه. نه که فکر کنید بهترین سال بوده و این خزئبلات. نه. اتفاقا بخاطر اینکه شادی و درد را به اننتخاب چشیدم و میدونم ازین جا به بعد خیلی ازین حس هارو تصمیماتم معین میکنه و من تصمیم جدیدی نمیخواهم. همین حالا هم تصمیماتی که گرفتم خیلی مسئولیت برایم درست کرده. من مسئولیت جدیدی را نمی توانم تقبل کنم. حتی در  حد یک رویارویی جدید، یا نگهداری از ی; گربه کوچیک و نحیف و حتی حتی حتی  نگهداشتن یک رازکاری که فقط شلدون میدونه چه سخت و برهم زننده فکره(: . حتی دلم نمیخواهد سریال بیگ بنگ تئوری تموم شه. این تایم لذت بخش تماشای این سریال سوپرفان بعد از شامی که پختم و جایزه ام تماشای بی وقفه ی هر تعداد اپیزودی که میخواهم در بازوهای آرش ه

من تغییرات زیادی را پشت سر گذاشتم و میدونم انتخاب هایم خیلی عمیق ودرگیرکننده و بلند مدت خواهند بود ازین به بعد. از همین جا سرکشیده آرزوم برای نگه داشتن زمان. برای لحظه هایی که نرفته دلتنگ شونم. برای آدم هایی که فردا آدم دیگری خواهند شد دست ازین شتاب بردار، زندگی. من عجیب دلتنگ و سنگین م و پای دویدن م نیست. اون جلوهاا اون دورها هیچ خبری نیست چرا اینطور میدوی؟
 


 

پیرو پست قبل خوبه بگم چقدر ترسیدم از احتمال بارداری و به خیر گذشت. همش توهمه ((: خدایا تو شنواترینی. مرسی که الان نه. بعد باز یه وحشت بزرگ را پشت سرگذاشتم که گم شدن چند ساعته ی حلقه نامزدی و ازدواجم بود. بنده دیگه صاحب دست دارم میشم درباره حلقه ها. ارباب حلقه ها حتی! چنان پریشان بودم و شاکی از خودم که گفتم خدایا پیدا شه دوتا ازکفش هایی که خیلی خوبن و دوست شون دارم را می بخشم. که خداروشکر پیدا شد و نتیجه اش شد SKECHERS سورمه ای ( اولین کفش اسکچرزی که آرش برایم زمان دانشجویی) و Ola ( صبح روز بعد عقد یه گل گلی ش را برایم ه بود اورده بود خونه ی مامان اینا

چهارتا پک هم از لباس تابستونی گرفته تا بافت های گرم زمستونی و لیوان های چای خوری مشت و کاسه های ست را آماده کردم مامان ببره برای یه خانواده در سفید دشت. پالتو مشکی چرم و مانو مشکی خوش فرم توی تن دختر دبیرستانی رو هم گذاشتم. می گفت خیلی آبرو دار هستند و روضه امام حسین شون را هرسال ذر هر شرایطی باشن می گیرن. خدایا چقدر قشنگه اعتقاد داشتن. یه اصولی رو داشتن. 

دیشب اتفاقی تلویزیون را روشن کردیم و سریال ستایش بود. ستایش داشت به دخترش می گفت درسته من با 90 درصد عقاید پدر بزرگ ات مخالفم اما یه چی شو خوشم میاد و اون اینکه این آدم برای زندگی اش اصولی داره. سرش بره دست ازین اصول نمیکشه

حالا این همه صغری کبری چیدم که بگم من خیلی دوست دارم بخشیدن رو. چندماهه دیگه کارم سبک شده و حقوقم کم تر ازون بود که نو بخرم و هدیه کنم اما مرتب ترین و کم تر پوشیده ترین و خوش تیپ ترین لباس هارو گذاشتم. خدایا تو دست مونو پر کن تا دل مومن ترین ها به وجود تو پر از خوشحالی کنیم در سرما و گرما. دوست دارم خوشحال کردن عزیزای تو رو (:

باورت میشه یکی از انگیزه محتواهایی که دارم میگیرم برای پاییز اینکه هدیه تولد فرشته و فاطمه و هلیا و مهسا رو بخرم؟ همین طور بهمن برای مامان آرش جان که همیشه با سوغات ها و هدیه هاش خوشحالم میکنه. این لیست  افراد دوست داشتنی زندگی من ه که با بخشیدن خنده ها، شانه ها، هدیه های تولد و بغل هاشون چندسال پیش که من اصلا شبیه فاطمه ی امروز نبودم، خیلی حالم رو خوش کردند. اصلا مهربون م کردند با زندگی. معنی دوست داشته شدن را بهم نشون دادند. 
 

شاید ندونن. شاید حتی الان من جزو لیست خاص انها نباشم اما دوست دارم مثل تو که خدایی و با بخشیدن اتفاق های خوب حال آدم هاتو خوش میکنی، من هم این حس ناب رو بهشون هدیه بدهم. که رسم جوانمردی فراموش نشهرسم بی چشمداشت عشق ورزیدن. رسم شاد کردن دل مخلوقات خدا که عیال الله هستند.

 

تو یاری م کن، خدای کریم

پ.ن. با این پست مگه میشد جز "کوه" شادمهر را گوش داد و خاطره زنده کرد دادو دل داد.؟ 


 

 

شب به شب، وقتی آرش را بدرقه کردم به تخت، وقتی همه ی لیوان رفته توی ماشین، وقتی فقط روشنای راهرو هست و ماه، وقتی خنکای نسیم پنجره گردن م رو مور ور میکنه، تازه تایم ما" شروع میشه.تایم من و این لپ تاپ و پلی لیست souncloud و پاراگراف هایی که بار آینده مونو روی شونه های کلمه هاش می کشه . 

 بعضی وقت ها هم مثل این هفته، کنار همه ی این اجزای تشکیل دهنده ی شب عزیز من، یه مهمون دارم. غم" ی که پاورچین میاد-کنار موس کز میکنه- من می نویسم و آن اشک میریزه. از ته دل آرزو میکنم اون گوشه ی دیگه ی شهر و کشور و کشوری که نیستم، قلب اون هایی که دوست می نامیم، کمی آروم و قرار بگیره. که بقول محسن ""ببار تا دم صبح، به فکر هیچی نباش"  

یه شب هایی هست خدایا  مثل این ده روز آخر مرداد 98 ات که نمی دونی چقدر برای قلب یه دختر زمینی سنگین میشه تحمل بار این دنیات. کمکش کن این نسیم و خنکا و آرامش را به سمت دل ش روونه کن به سمت هرآنکه امشب تنهاست

 

|قطار_محسن چاووشی|


تا راهنمایی خواب درست و درمونی ندیدم. خوابی که به وقت دیدنش گره گشا باشه یا یادم بمونه. اما از 15 سالگی یه دنیای عمیق معنادار و عجیب به اسم عالم خواب به جهان من اضافه شد. و رویاهایم تبدیل شده اند به معدود چیزهایی که دوست شون دارم. جزو معدود چیزهایی که مرور شون می کنم. جزو معدود چیزهایی که نمیخواهم گذر زمان از خاطر َم پاک شون کنه. 

خواب هایی که از دنیای موازی بِهِم نزدیک تر می شوند. در آغوشم میگیرند و جوابم میشوند. جواب آخرین سوال ذهنی م میشن. درمون آخرین دلتنگی ها. و اغراق نیست اگه بگم به عمرم اضافه میکنن . جبران میکنن فقدان های واقعیت م را تشنه تر م میکنن برای رسیدن به آینده. نترس م میکنن برای دل کندن از باتلاق امروز. 

مضحک ه اما واقعا  گاهی دلم برای دنیای خوابم که مرز مشترک وسیعی با آینده داره، تنگ میشه. برای همین بیدار شدن م از خواب صبح  ناگواره مثل جدا شدن م از عزیزترین م ه در گیت فرودگاه بدون مجال بوسیدن لبانش.

 

Come away, come away
leave it all far behind you.
'Cos it's not who you are and it's not what you wanted.

And I can see, I can see
the strength there inside you.

Calling you
come away to where you're bright eyed and hopeful.

As a child is this how,
you saw yourself all grown up.

'Cos I believe, I believein your smile I see someone else.

|For you now- Bruno Merz|


پ.ن. پست را نوشتم و بعدش چشمم خورد به لوگو فال حافظ بلاگ. گفتم آرش بیا برات فال حافظ بگیرم. همیشه درست بوده. برای اون این شعر امد و برای من این (:

شب عید غدیر- 28 مرداد 98
19 اگوست 2019


اینم شعری که روی مزار صائب نوشته بود و سیر نشدم از خوندنش. حفظش کردم (:


 

در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو

عالم پرست از تو و خالی است جای تو

 

در مشت خاک من چه بود لایق نثار؟

هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو

 

صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟

ای صد هزار جان مقدس فدای تو


I've never been with anyone In the way I've been with you But if love is not for fun Then it's doomed 'Cause water races Water races down the waterfalls The water races .Water races down the waterfall پ.ن. بعله. Damien Rice گوش میدم وقتایی که رپ گوشمو پاره نمیکنه. کی جز این ایرلندی بددهن میتونه همچی تعریف رئال و حتی دارک رئالی از عشق بده؟ که "اگر عشق شوخی نیست، نفرینِ محتومی ست. همان طور که آب از آبشار سرازیر می شود و پایین می لغزد.می لغزد و پایین می
میشه یه تک پا یه بغل گنده بدی و بری دوباره سروقت اموراتت؟ میشی لب های مردونه ات را بچسبونی به گوشم و بگی بن بستی در کار نیست؟ میشه دست های کرک و پشن دارت را بذاری زیر چونه ام، سرمو بیاری بالا، توی چشم هایم خیره بشی و بگی موفق میشیم؟ من زیاد می خواهم. عمیق میخواهم . مانا میخواهم. همه را با هم میخواهم. میشه یه نیش گاز بگیری از گلو و بگی از خود بطلب هر آنچه خواهی ک توئی . میشه روی سینه تو برقصم و بالا برم تا آفرینشت که هیچ بن بستی درش نیست؟ میشه.حتما میشه
20 دقیقه فقط مونده تا کلاسی که قراره مغزمو کلا بیاره پایین بس که سخت ه و من طبیعتا باید بخش فولگه درس 12 رو آماده کنم اما از فکرش بیرون نمیام. گفتم اینجا بنویسم بلکه بعدش بتونم تمرکز کنم تا ساعت 2. خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا نمیدونم چه حسی ه. چیز عجیبی ه اما. ممنون. خسته بودم از تکرار مکررات و چقدر همین یهو یه تصویر جلوی چشمم اومدن حالمو عوض
یک برش از این روزهای من و جایی که زندگی میکنم درش: هفته ی پیش عکس یک سکه کف دست وایرال شد. با این توضیح که کمک هزینه ی زندگی یک ایرانی برابر باسکه ی دو پوندی ه که توی انگلیس جلوی یه گدا میندازن. کلی حرف داشت این خبرکوتاه. از عدد ش . از مخاطب ش . از نحوه ی انتقال این پول. این فقط یه خبر. خبر دوم و سوم در روزم خودسوزی جانباز جهانگیری جلوی بنیاد شهید و یک کارمند جوان شرکت نفت هویزه بخاطر دریافت نکردن ماه ها حقوق ش است.
چی میشد اصفهان هم بارون میومد؟ همون قدر که تهران. یا رامسر. که من مثل این مرکز نشین های کویری عقده ای اینطور به ذوق هوای ابری کل بساط مو پهن نکنم 5 سانتی پنجره ی اتاق خواب- توی حلق خیابون و مجتمع روبرویی!!! پ.ن.1.خدایا اصلن منو ببر جایی که شب و روز بارون بیاد. به این برکت قسم اگه یه بار اعتراض کنم پ.ن.2. هوا خنک، ابری، رو به بارون، منم در یه خلسه ی خوش و خلوت بعد از سه هفته. پس چی بهتر از شنیدن شادمهر؟ با من بشنو پ.ن.3.
جمعه صبح راه افتادیم به سمت بروجن و امروز که یکشنبه ساعت 4 عصره برگشتیم خونه. ماهی سیاه کوچولو را نبردم همراهم و این سه روز بدون گوشی +شلوغی خانواده و مراسم ها کمکم کرد که فاصله بگیرم. فاصله بگیرم از اون فاطمه ی درونی توجیه گر. کمک کرد یادم بیاد چه چیزهای ارزشمندی دارم در دنیا، چه بهایی دارند هر کدام، چیزهایی که میخواهم بهاشون چقدر ه و اگه در تضاد باشن با داشته های فعلی،چی رو از دست باید بدهم تا به خواسته هام برسم
بقول شاگردهای دکتر ایزدی، چند #آورده ی ذهنی ماحصل اتفاقات این هفته م بوده که برای اینکه فراموش نشوند اینجا می نویسم شون. شاید یه مدت دیگه معنا دار تر بشن یا ارتباط پیدا کنن در کنار هم. در حال حاضر اما چند خط فکر هستند: 1. حرکت آزادی خواهانه ی حسین (ع) از معدود سنت های مذهبی ه برایم که در نه تنها در گذار های ذهنی م دستخوش تغییر یا تضعیف نشده، که حتی تفسیر های تاییدی جدیدی هم گرفته. مثل تعمیم شخصی ام از برداشت اساطیری جوزف کمپل از چنین وقایعی و تلاش برای
از عرفه و عاشورای 99 تا امروز که اربعین ه، از اون بروچن بعد از اون تصادف کذایی تا این روزها که آقاجون بیمارستان و مامان جون بستری شده و نمیشه دیدشون، از بهار تا پائیز امسال . زمان در چشم برهم زدنی گذشته. سالی که هرماهش یه سال گذشت. یه دوره ای ش را در چاه بی انتهای ناامیدی از زندگی در ایران گذراندم (خرداد). یه دوره ای ش را زدم به سیم آخر و هیچی به . م نبود و سرخوش ترین عالم شدم(تیر) بعد آروم آروم برگشتم.
جمعه صبح راه افتادیم به سمت بروجن و امروز که یکشنبه ساعت 4 عصره برگشتیم خونه. ماهی سیاه کوچولو را نبردم همراهم و این سه روز بدون گوشی +شلوغی خانواده و مراسم ها کمکم کرد که فاصله بگیرم. فاصله بگیرم از اون فاطمه ی درونی توجیه گر. کمک کرد یادم بیاد چه چیزهای ارزشمندی دارم در دنیا، چه بهایی دارند هر کدام، چیزهایی که میخواهم بهاشون چقدر ه و اگه در تضاد باشن با داشته های فعلی،چی رو از دست باید بدهم تا به خواسته هام برسم

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ش زبان فارسی - پایگاه مهدوی پایا | Paya313110 بیا تو بهار فصلی برای با تو بودن دستمال توالت happy